تا هو الطیف میگیرد ...

 

شانه ام را شبیه پایه ی کوه

توی آغوش عشق محکم کرد

هر نگاه پر از هیاهویش

اسب نارام و مست ترکم کرد

شیهه در باد با صدای غریب

حس تسبیح هر چه غیر از ماست

یال هایم چقدر ابری و خیس

وقتی هز ذکر یاد خداست

چشم هایش شروع باران است

مژه ها ابرهای تیره و تار

پلک هایش کجای شانه ی من

گفته در راه کوهپایه ببار

خانه را با هوای ابری او

کوچه با بوی خاک نمناکش

میتوان بیتهای نابی کرد

تکه ای از عروج افلاکش

بیت هایم چه الکن از تعریف

ساکت از واژه ها جدا شده اند

شاید اسب های وحشی شعر

پشت هر شیهه ای ندا شده اند

بعد این واژه ها خدایی هست

بعد هر  پلک حضرت باران

حجم هر شانه حرف الست

با حضور سپید الرحمن



تاريخ : یک شنبه 20 فروردين 1396برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, هو الطیف, شعر ,ادبیات, شعرانه, معرفت, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

زبان قدم هایت...

از دیشب خواب رفته بودم و صبح احساس کردم که انگار تو را سالهاست ندیده ام. اتاقم غریبه به نظر میرسید. نمیدانستم کجاهستم. کلماتی که از گذشته توی ذهنم مانده بودداشت ارام ارام از خیالم میرفت. من جای دیگری بودم ... با ادمهای دیگر... بوی پیراهنت نمی امد.

هان ... دیشب کجا خواب رفته بودم... یادم امدهمین اتاق. حرف هایمان از همین جا بود، محدود به اتاق کوچکی که در آن جمع شده بودیم. وسط قاه قاه خنده هایمان بودیم که حس عجیبی سراغم آمد. انگار گوشه ای از وجودم را گم کرده بودم. گوشه ای که من را به تو وصل میکرد. بدون آن چه بودم؟ صبح دیرتر بیدار شدم  حس کردم رفته ای....

لحظه ای که داشت رد میشد

 از کنار سکوت آبی باغ

بی صدا بود هر  قدم گاهش

خواب رفتم میان دست اتاق

های گلدان آبی باغ

که شنیدی صدای پایش را

فکر کردی یک نفر خواب است؟

حس نکرده تب خدایش را..

های صبحی که رفت با یادش

های صبحی که خواب رفتم باز

یاد داری تن صدایش را

یادداری چگونه حجم نماز

رفت و من توی خواب پاشیدم

خواب بی رنگ دیدم و ...او رفت

رفت و من پخش توی هر خواب و

سیب بی رنگ چیدم و ... او رفت

صبح با خیال خالی خیس

فکر کردم کنار خواب من است

صبح دنبال بوی سبزش که

بویی از سب سبز و یاسمن است..

 

نه! کجاست؟... هی دویدم... نه!

رفته یعنی؟... نه.. رفته.. اما ..نه!

گونه هایم شکست از چشمم

سد این اشک ها .خدایا ...نه!

 

من دویدم میان آبی باغ

با هجوم صدای کمرنگم

نه! .. چرا باغ سرد و خاموش است..

بی حضورش چقدر دلتنگم.

 

اولین بار ترس این دنیا

بی تو تا عمق خیس قلبم رفت

اولین بار زندگی بی تو

پی من با حکم جلبم رفت

 

گیر کردم میان زندانی

که خودم بانی تبش بودم

خواب میرفتم از هزاران شب

قصه هایی که هر شبش بودم..

یک نفر پشت در صدایم کرد

سر جایم ... تنم، دلم...سر شد

نه!.. صدای مهربانش بود؟..

لبم از هر خیال قاصر شد...

پشت سر، دست روی شانه م برد

گفت وقتی که جمعتان عالی است

من کجای دل پرت باشم

وقتی از من توسلت خالی است...

 

نیمه شب رد شدم برای دیدن تو..

نفست سرد بود و تو در خواب..

در دلت جای جای گندم بود

شوق برداشت در دلت بی تاب..

 

پرده ای که میان ما مانده

گره خورده به دست و دامن تو

تو حجاب من و خودت هستی

سنگ بسته به راه آهن تو..

مقصدی که قطار میرفت و

توی کوپه تو خواب باریدی

ایستگاهی که شب رها کردی

صبح وقت نماز خوابیدی...

من همیشه به یاد تو بودم

مثل باران همیشه باریدم

از شوق تا محبت مان

لحظه ای قرن ها نخوابیدم..

چشم من خیس بود و او میگفت

با صدایی که گرم می تابید

عشق یعنی دوباره امد تا

گونه هایم نیاز می بارید...

 



تاريخ : دو شنبه 10 آبان 1395برچسب:ادبیات, شعر معاصر, نماز, شعر عاشقانه, عاشقانه ای با خدا, محبت خدا, دوستی با خدا, و هو معکم ,, | | نویسنده : نوید بهداروند |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد