انتهاي ابي افق در انتظار غروب

جسم نيمه لخت ساقه هاي يخ زده و

فكر كردن به كودكي و عالم خاكي

خواب رفتن ميان خاطرات دهكده و

 

استكان تيره اي كه ظهر خوابيده

 راوي داستان روزهاي تكراريست

سرد سرد و مزه اي كه تلخ ميشود هر روز

مثل جان كيتز و رم، خيال رمانتيست

 

سردي اتاق من كنار دختري تاريك

آن ور حياط يا صداي آب ميشود پيدا

فكر ميكند تمام روز به جمله هاي خودش

خواب ميرود ميانشان دوباره تا فردا

 

آدمي كه اولش براي من غم بود

در ميان عمر جزيي از من شد

سرد ميشويم وتا به هم وصليم

جمله هاي عاشقانمان نصيب بهمن شد

 

تا زمستان خيس،تا دوباره كنج حيط

قطره هاي شير آب روي سطح دستانش

يك روايت كه خالي از حرف است

در سكوتي كه خشك مي شود درختانش

 

در سكوتي كه بين ما و خانه ميماند

آخر هفته هاي پيش هم بودن

بر صليبي كه پيچ ميخورد به دست هر دو ما

تا ته روز مرگ.... متهم بودن

 

انتهاي آبي افق در كنار رنگ غروب

خانه تاريك ميشود نشسته در كنارم خيس

ايستاده ام كجاي نقطه چين اين سرما؟؟

كه زمستان من خيال نوبهارم نيست

 

چشم هايش چروك خسته اي و ابروها

حرف روزهاي تيره مان بدور از هم

در كنارم نشسته دختري و گويي نيست

كه رسيدن دروغ بوده، قصه اي مبهم

 

 

پيك خسته اي قرار بوده... اما نه!!!

هي نويسنده برگهاي دفترت كم بود..

آخرين جمله را نوشته اي از ما

زندگي ما دو تا خلاصه ي غم بود ....

 

 

 

 



تاريخ : شنبه 20 دی 1393برچسب:شعر, بالاد , , | | نویسنده : نوید بهداروند |