بیش از یک قرن از نظریات نخست روان شناسی امروزی میگذرد و سوالی بنیادین هنوز در ذهن مانده است:

رسالت روان شناسی چیست؟ شناخت بیماری های روان؟ مهیا کردن برچسب هایی برای افراد ناهنجار یا غیر عادی؟ در این صورت انتقاد فوکو از دستمایه بودن روان شناسی و ابزار بودن آن برای تثبیت و نهادینه کردن الگوهای ثابت یک گفتمان قدرت و توانایی سرکوب الگوهای مخالف با آن هم صحیح خواهد بود. علمی که اکنون بنیان و ریشه در بیماری های مختلف دارد، چگونه میخواهد برای افراد عادی بهروزی را بوجود آورد.... شاید این سوال نقطه ی آغاز ساختار شکنی روان شناسی مثبت بود...

دومین پاسخ سلیجمن1 به خبرنگاری که از او پرسید "وضعیت روان شناسی چگونه است؟"

پاسخ  سلیجمن دو کلمه بود: "خوب نیست!!"

فراموشی "کوتاه مدت".

یک نفر بعد سال ها رفیقش را دیده بود. پنجاه سال گذشت... الان هر دو پدر بودند، یکی پدر یک دختر سر به راه و آرام و یکی پدر دختری آشوبگر، هرج و مرج طلب و عصیانگر که دیگر رسما او را "غاطی" صدا میزدند. هر دو مرد دیگر پیر شده بودند، لباسهای سپیدشان خط تیز اتو نداشت، بوی عطری نمیدادند، بوی خاک میدادند...  هر دو بازنشسته، از دو بانک مختلف، گاهی وام میگرفتند و ربا میخوردند... گاهی پسش میدادند و هوا میخوردند ... گویا در طول سال های مدید این ها همه بی اهمیت شده بود. دیگر جمله ها یادشان میرفت، حرف های پراکنده میزدند، یکی از مشاوران روان شناس که رفیقشان بود گفته بود دارید بیماری فراموشی میگیرید.... حرف هایتان پی هم نیست.... حرف هایی که شاید بی سر و ته، اما از پنجاه سال حکایت داشت...

 

راستی داشتم چه میگفتم؟

-"طرفای سال پنجا و چن بود...؟"

-یاد من نیست رفیق باور کن!

-روزگاری که روز روشن بود...

 

داشتم قصه های کودکیمان را

از زمان "غریب" میگفتم

راستی "غریب" یادت هست؟

که به او هم ادیب میگفتم...

 

-آره آهان... چه شد؟ شاعر شد؟

-با هزار آرزو مسافر شد

رفت غرب و آخرش یک روز

توی دامانشان مشاور شد

 

وقت برگشت او دختر من

نوجوان بود و اختلالاتش

کرد مجبور مادرش را .. و...

پیش دکتر غریب هم بُردَش..

 

بعد ده ها سکوت در جلسات

مات و مبهوت تر شد این دختر

خورد برچسب یک روانی را

حالتش خوب هم نشد آخر

 

اختلالات ذهنی او را

یک نفر که روان شناسش بود

گفت هستند اگرچه پنهان اند

به "خود  تند خو"1 حواسش بود!!!

 

راستی داشتم چه میگفتم....؟

 

هان... همان کوچه و .... آقا چه بگم...

کل آن خانه ها مصادره شد

عده ای بانک با ربا و سند

کل آن کوچه ها ... خاطره شد...

 

اولش خانه را گرفتند و

بعد هم کسب و کارِ خانه داران را

کوچه خاموش تر شد از وقتی

حبس کردند کارخانه داران را

 

راستی داشتم چه میگفتم؟

 

-پیر شدی حاجی و حواست نیست

ما فقط خوب خاک خورده شدیم

با همان بانک لحظه لحظه عمر

با کفن در حساب ها سپرده شدیم...

 

-داشتَ... داشتم چه میگفتم؟

دخترم را... نمیشود آیا.....

یک نفر سالمش بخواند و بس؟

-مشکلش واقعا چه بود آقا؟ 

 

-سر سازگاری نداشت با اینجا؛

چرخ خوردن و خواب دیدن را

خسته بود از هر آنچه چه معمولی است

مثل احشام زنده ماندن را....

 

سوژه ی خیمه شب بازی خوبی

توی دست رون  شناسان شد

پشت برچسب ها که خوابید و

خرج تحقیق های ارزان شد...

 

چند برچسب خورده او الان

هرج و مرجی، یاغی و بیمار

در حساب جاریش دفن است

نیمه شب گاه میشود بیدار...

 

فکر میکنم گاهی اگر

بین بانک هایمان مشاجره شد

نیمه شب ها و وقت بیداریش

به که گوید خودش مصادره شد؟

 

راستی داشتم چه میگفتم....؟

 

1-دکتر م.سلیجمن نظریه پرداز روان شناسی مثبت؛ از جمله مباحثی تامل برانگیز وی مساله قربانی محوری در روان شناسی فعلی و برچسب زدن بود که بیماران را همواره در این چرخه ی بیماری نگه میدارد بدون توجه به توانمندی های بالقوه و بالفعل آنان.

1-یادی کنیم از روان تحلیلی خاک خورده سه گانه وId  ....



هم فاطمة و ابوها و بعلها و بنوها.....

الف مثل حسین .....

 

با تو آغاز میشود این شعر

آخرش هم به یاد و خاطر توست

من برای تو شعر میگویم

چشم هایم دوباره زائر توست

 

پشت دیوار های جهان

خانه ای هست از گل و خشت

خانه ای با دو کودک و مادر

خانه ای پشت باغ های بهشت

 

مادری که به ماه می ماند

وقت تسبیح گفتنی آرام

یک ستاره از آسمان که گذشت

کفتری پر زد است از سر بام

 

وقت رفتن رسید، مادر و اشک

خانه را باز گرد گیری کرد

در تنور صبور نان میپخت

فضه را باز دست گیری کرد

 

با تنی زخمی از در و کوچه

لب به غم های مرتضی میدوخت

مثل شمعی که شعله ور مانده

شاید آرام و بی صدا میسوخت

 

دم آخر رسید، مادرمان

وصیت کرد با ادای دو دیِن

اشک هایی که قبل خوابیدن

ببریم پیش بارگاه حسین (ع)1

 

و حسن (ع) را چگونه باید گفت

دیگر از کوچه ها گذر نکند

باید این جمله را ... نمی شد گفت

کاش امشب فقط سفر نکند.....

 

چشم کودک به خواب می رفت از

گریه هایی که بند نمی آمد

بی صدا هق هق حسین آمد

که دگر ماه ما نمی تابد

 

***

 

راویان گفته اند روز دهم

یک نفر توی زخم های خودش

گونه اش را به خاک می برد و

با دلی که خون کرده پرش

 

راضی از دست های گرم تو بود

سجده میکرد راضیا برضاک

واژه ی عشق در تحیر بود

که کسی توی خون، سجده به خاک؟

 

تشنه لب بود و تشنه لب خوابید

تشنگی ها راه و رسمش بود

با لبی خشک سالیان دراز

کاسه ای آب توی دستش بود

 

بی خیال خودش مرا می دید

با همین زخم های کوچک من

وقت افطار آب نوشیده است

مادرست او به فکر کودک من2

 

دست ما را بگیر مادر جان

در سیاهی شب کجا برویم

راهی از کوره راه ما برسان

شاید امشب تا خدا برویم

 

با تو آغاز میشود این شعر

آخرش هم فقط خاطر توست

بسته ام چشم های خیسم را 

اشک هایم دوباره زائر توست

 

1-نوحو علی الحسین

2-کلهم نور واحده

 



مرز بین خیال و واقعیت

مقدمه:

چقدر واقعیت را میبینیم و چقدر آن خیالی است؟ از خود میپرسم اگر الان یک نفر از خواب بیدارم کند، من فقط خیال واقعیت را داشته ام؟ آیا امکان دارد خیلی از قضاوت های ما فقط بر اساس تصورات ما از واقعیت باشد؟ واقعیت هایی که گاهی آنقدر سردند که دوست داریم خواب باشیم.

باید یک روز این را می فهمیدم. روزی که زیر برف خوابم برد، من سرد خوابیدم زیر برف، بدون گرمای تو....

 

روزگاری که زیر بارش برف، خواب رفتم و خواب طولانیست؛

درس تلخی به یاد من آورد،  آدمی در خیال زندانیست..

 

تازه چشم هایم گرم خواب شد، خواب دیدم به مقصدی نامعلوم در حرکتم، وقتی تازه داشتم قدم می زدم، صدایی دائما تکرار میکرد:

 

-"صبر کن باقی حیاتت را....زندگانی چقدر طولانی است"

گفته بودش "درنگ کن شب را، جاده احوال برف و بورانیست

که گرفته تمام پلکت را ..."، خواب آهسته سمت من برگشت

توی خوابم زمان دیدن تو، عقربه ماند روی ساعت هشت...

 

ساعتم خواب و یخ زده همه جا، برف نوری سفید میتابد

قلب من زیر برف کم ضربان، دارد آهسته گرم می­خوابد

 

بین دالان مرگ و زندگی ام، خاطره های قبلی ام هستند...

کودکم را میروم انگار، کودکی ها دوباره برگشتند

 

روی خاکی کوچه های قدیم، که فقط گرم بود و مهتابی

برف آرام و سرد می بارد؛....تو کنارم هنوز در خوابی....

دست میبرم سمت دستانت، دست هایت کرخت و یا سردند...؟

هول میکنم برای بیداریت تا نفس هات دوباره برگردند

 

نه، صدای نفس نمی آید هی تکان میدهم تو را اما

ناگهان میخورم تکان به حرکت تو، خواب رفته تویی؟ ...منم آیا؟

و صدایت دوباره میپیچد توی خوابم میان کوچه و باد

یک صدا توی گوش من آرام، کم کمک می­زند ولی فریاد ....

-"باز کن چشمتو تو این برفا، داری تو خواب برف می میری"

باز می­شود چشمم آهسته دست من را که باز میگیری،

گرم بودند و دست من سرد است بر خلاف خیال در خوابم

من اسیر خیال خود بودم، روزگاری که سرد میخوابم....

 

پانوشت:

فکر میکنم ما، میان حدی از خیال و واقعیت در نوسانیم و شعر نقطه میانی این دو است.