امروز يعني ...

 

هنوز غروب نشده بود و لكه هاي نارنجي در حال احتضار افتاب خودرا از كنار سايه هاي رو به گسترش كنار ميكشيدند. هواي بيرون انگار راكد بود هيچ چيزي را حركت نميداد. صفحه هاي رنگي روي شاخه ها ديگر پاك شده بودند. هيچ نوري روي آن نبود.

 از آن لحظه به بعد درخت مقابل پنجره با هيبت سياهش مقابلم ايستاده بود و من نظاره گر گسترش سايه هاي تيره روي پوسته ي محوطه بودم. هوا انگار سردتر شده بودم. شيشه شروع به بخار گرفتن كرد.

هيچ سرمايي را احساس نميكردم. از چند ساعت پيش توي اتاق بودم و ديوارها را خوب نگاه كردم. نور مي رفت و مي امد. جدال ابرها وباد بود ولي به من هيچ ربطي نداشت مگر در حد يك نظاره گر و يا يك مفعول. هيچ علت اخلاقي براي آن احساس نميكردم. رفت و امدشان چند ساعت ادامه داشت.

 همه چيز كمرنگ و پررنگ ميشد و در كنارش ذهن وابسته ي من بود كه در تاريكي در احساست منفي بود و همين كه روشنايي باز ميگشت در حالت عادي بود. بي اختيار و ابلهانه ذهنم را طبقه بندي ميكرد. از صبح هيچ نقشه اي براي طول روز نكشيدم. فقط ذهنم را درگير ميكردم با‌ "تحليل هايي كه مجاز بود و معمول."

در طول روز میخواستم – در مقام يك شهروند بافرهنگ- افكار بالا اورده ي رسانه ها دوباره بجوم. چند دقيقه به صفحه ي تلويزيون خيره شدم. جملاتي در گوشم فرو مي رفت. معنايشان تحليل مسئله ي صبح بود: يك سري مرده. در هر حال چهره ي كشته شده هاي ديشب از جلوي چشمم رد نميشد. تاپ ترين نوع اخبار بود. با اهنگ هاي محزون و در نور خفيف پخش ميشد. جبرا دلهره اور بود و براي رو در رويي با آن فضاي نا امن ميفهميدم كه بايد غمگين باشم و تصميمات انساني بگیرم. در غير اين صورت واهمه ي مسئوليت مرگشان رهايم نخواهد كرد. آرام نشستم و داشتم هنوز به اجساد فكر ميكردم. چهره هاي خون آلود زير پارچه هاي سفيد در رقت آور ترين شكل كنار جاده دراز شده بودند. جاده هايي كه ديوانگان همان محكومان ابدي شهر آرام ما معمولا رهگذار آن بودند. جرم آنان را در ميكروفون ها فرياد ميكشيدند و من به خود شك راه نميدادم. همان طور كه اكثر مخاطبين ميگفتند كه كار كار خودشان است. ديوانه ها ....

انتظار ساعت هاي پاياني روز را ميكشيدم. ديگر شب داشت ميرسيد. روز راحتي بود و من امشب خوب ميخوابيدم. در وراي سرماي بيرون همين جا در دخمه ي يك طرفه ي خودم وقت تلف ميكردم. نيم ساعت گذشت. تاريكي سايه هايش را كاملا روي زمين چسبانده بود. هرچند بيرون نبودم ولي توهم سرماي بيرون به رفتن در اعماق راهرو مي فشردم. متوجه چيزي شدم و با يك حركت برگشتم. از ضلع غربي جاده صداي جيغ بلند شد. تصور كردم مثل معمول ميخواهند ديوانه اي را ببرند. اخيرا تعدادشان زياد شده بود اما سر و صدا ها دائما زياد تر مي شد. صداي فرياد و جيغ متناوبا تكرار ميشد. بيرون كسي  داشت زجر ميكشيد. چند نفر فرياد ميزدند. صداي بهم خوردن شكستن ناسزا. همه در چند لحظه در گوشم پيچيدند. ...

ادامه دارد. 

 

 


نظرات شما عزیزان:

ندا
ساعت9:02---1 ارديبهشت 1394
نوید جان داستاناتو خوندم خیلی زیبا نوشتی اما چرا اینقدر غمگین؟؟چرا اینقدر تاریک؟تنها؟!
فقط میتونم بگم خواننده باید متن رو تاویل کنه به قول بارتز من نویسنده الان مرده


paydar
ساعت10:40---2 خرداد 1392


سارا
ساعت10:39---2 خرداد 1392
سلام ادامه ي داستان رو كي كيذارين؟

شاهين
ساعت10:37---2 خرداد 1392
به ياد شعر ....
مثل شاهيني كه توي قفس جنون داشت


سامون جووون
ساعت10:36---2 خرداد 1392
سلام
عالي بود نويد جان


amir
ساعت10:34---2 خرداد 1392
سلام چند وقتيه ديگه پست نميدي؟

ادامش؟


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:داستان كوتاه,, | | نویسنده : نوید بهداروند |