گریز ....
گریز.....
بارها در دست چپ معلم ریاضی ام
تکه گچی بود که میگفت راه حل
این شیوه ی توان و رادیکال و بخش 
هر توده پر استفهام معادله را
معلوم میکند
من راه حل را رنگ میکردم به برگه ی امتحان
در عجز کودکیم در خیال 
فرمول پهلوان میکرد
 حیات را اب نبات
اثبات فن حریف میکرد
 رنج بابا را شوکولات
سال ها روز شد در این خیال
تا یافتم‌ خود را پشت پنجره ی خانه مان
خیره نگاه بودم به جسم این تمام
فرمول ها خانه ی ما را کرد بنا 
هر اجر از حساب 
دیرگاهی بود که در سایه ی مهربان این سقف 
تصویر بیرون را مات میدیدم به چشم
هیچ از چمن نبود این سبز خدشه دار
اخر گلویم فشرد از گریه ای غریب
"مامان مگر همه خوشبخت نیستیم زیر سقف ها؟"
هر روز بغض میکردم پشت پنجره تا بعد روزها
در حسی از لزوم کلیشه و انزجار و شوق
صدای معلم را تقلید کردم بعکس:
 
باید از ویرانه ی این اتاق خواب الود بیرون زنم 
چرا که هر تاریک گاه صبح کرانه ی دیدگاه من 
حدود اهنی قامت پنجره ای است که
تمام تصویر بیرون را بر چشم های من
محصور میکند
اغوش خیال یک شکل را بر لحظه ام
معطوف میکند 
این قاب پنجره
 منجی تصویر های دشنامی است که
با لکه های زنگار گرفته ی فلز ساز خویش 
پوست مات شیشه را
بر زندگانی دراز پایش
محتوم میکند
 
احساس پنجره!
نامم تو را گذار یا گریز
که حتی حرف های جوهری این صفحه را 
به اجبار زنجیر های فرهیختگان
محدود میکند
تا میتپم از هوای در سرد یا گرمگاه شب
اف تمام گداز وجود تو 
قلاده ایست که شوق فریاد های من را
محدود میکند
چون چهره ی ابری گرفته قلب بر سیاهیش
مغموم میکند
مطرود میکند


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : پنج شنبه 8 اسفند 1392برچسب:شعر نو, شعر , فلسفی,, | | نویسنده : نوید بهداروند |