بدون معني

بدون معني....

           

 

سکوت شب هایم ادامه پیدا کرد با یک بیخوابی عمیق در هر شب به همراه کلنجار هر روزه ی "بی شباهتی به دیگران". ولی همه اش برایم عادی شد. کم کم به ان عادت کردم:

به سرمای باد یا تاریکی نکبت بار اتاقم و بعد به سایه ها. آن هایی که تمام شب پشت شیشه ها چسبیده بودند یا آن هایی که گهگاه پشت سرم بی حرکت می ایستادند و فقط گرمایی از وجود داشتند. بدون هیچ حرفی محفل جنایت بارمان را ادامه میدادیم: در یک سکوت ابدی.

نه نمیشد خوابید. قرص هایم که تمام شد خواب و خوراکم را نیز گرفت. هرچند که یک بی رغبتی دائمی بود ولی بی قید و شرط. هوای دائما ابری هر روز اجازه ی خارج شدن را از من صلب میکرد. یک جبر دائمی در لرزش هر عقربه ثانیه گرد راهی برای وقوع اختیارم باز نمیکرد. یک رویه ی زوری با قانون کور. دیگر فقط  همین جا بودم. گهگاهی با خودم کلنجار میرفتم به خود ثابت میکردم که هنوز وجود دارم. ولی همیشه یک مشکل دائمی بود: محدودیت اتاق هایم. هیچ کس نبود که رفتار هایم را تاییدی اجتماعی کند و یک واهمه ی احمقانه دائما همراهم بود. از یازده شب به بعد اجرهای هر ردیف را میشمردم ولی همیشه میترسیدم دیگران این کار را نکنند.

 

بله فقط برای با هم بودن یا یک کنترل معقول در ميان همه به این هماهنگی نيازم داشتم. اوایل خیال میپروراندم . میرفتم و می امدم و تمام سعیم را میکردم که از اصول هيچ كس تبعیت نکنم. ولی در کم کم در تقلید کردن رفتار ها زبردست شدم. چه بسا ممکن بود بر اساس نرم ها هنجاری نیز به وجود اورم.

 همین جا در محدوده ی همین چند متر در طول ساعات متوالی هر شب در میان عرض اندام های باد پشت شیشه ها کم کم متوجه شدم به صدای نفرت اور سابق در لرزش پشت شیشه ها خو کرده ام. شاید بدون ان حتی نمیتوانستم فکر کنم پس نمونه ای از وابستگی بود. همیشه همراهم بود گویا به هم چسبیده بودیم ولی ابدا در این عادات یا در تکرار الگوها هرگز معنی متصور نمیشدم. گويي نسبت به اوایل هوشیار تر شده بودم شاید هم در سكوت خيال تازه اي را ميپروراندم. صدايي در گوش هايم ميپيچيد. هیچ چیز را نمیپذیرم ولی خوب شکلک در می اورم. حتی همین چند شب پیش تمام تلاشم را کردم که مبادا توهم افرینش معنی یا چرنديات بالا اورده ی جنتلمن ها در فکرم قد علم کند. هنوز هم از امتداد این عقیده ی چند ماهه چیزهایی در سر دارم که همه اش به این جمله خلاصه میشود: چیزی به پایان کارم نمانده. این شاید امیدوارانه ترین مفهومی بود که من در طول شب هایم به امیدش لبخند مسخره ای میزدم.

لازمه ی تمام کارهایم در تکرار چند روز اخر و باقی مانده " نبودن نکبت بار معنی بود" و حتی دور بودن از توهم وجودش. کم کم توهماتم با ماندن در اتاق کمتر شد. هر مفهومی دیگر در بارش های بهمن ماه کوله بارش را با خود به گور میبرد. در نهایت در یک بی وزنی مطلق رها شدم .

 تقریبا اموختم از هیچ كس تبعیت نکنم اما نبايد هيچ حرفي هم زد چون لازمه اش را که "نبود ادامه" بود به من تعلق گرفته بود. دیگر هیچ چیز نبود مگر من وحشی و شاید  من بدوی در کنارش خوب یاد گرفتم با اسلوب های رفتاری خوب ظاهر سازی کنم. شنبه ی هفته ی پیش بیتابم کرد. شاید دلیلش غریبی بی معنایی مطلق بود. به نظر میرسید هنوز با هم انس نگرفته ایم. ولی به یک چیز باور عمیقی داشتم: "حتما عادت میکنم". در میان همخانگی نکبت بارمان حتی نمیشدئ گریه کرد چون لازمه اش را حسرت وجود عدالتی اخلاقی میدانستم نه عدم آن و نه تعاریفی از موهومات صاحبان قدرت با برچسب اخلاق. وحشی بودن تنها جنایتی بود که برایم لذت داشت. لذتی با یک افسردگی عمیق از جدا افتادگی.

خلوت  و سکوت بیشتر شد و جمعیت در میان یورش های باران و باد از هر طرف خود را در دخمه های زیبایش مخفی کرد. 

جاده کم کم متروک شد و برق میان بولوار ها را با خود به نیستی برد آن جایی با فاصله ی بسیار  کم از من شاید به کوتاهی انتخاب نکردن. در نور های بامدادی تنها شبحی از درختان در نور میان مه چند کیلومتر انطرف تر تنها تصویری بود که در ورای پنجره ی خاک گرفته داشتم. تصویر مخدوشی که در هجوم باد فقط شاخه هایش را به هم میکوبید. تمام منطقه به ندرت در تاریکی فرو رفت و لی چند نور باقی مانده بودند که فاصله شان به چندصد متری تختم میرسید. و دیگری چراغ خواب بالای سرم بود که مرا به نوشتن وا میداشت. مینوشتم و تنها یک هدف را در سر میپروراندم  "هر معنی و عقیده ای که بپذیرم چند روزی با خودم بیگانه ام میکند دور میشوم و از مفهوم خیالی اش تبعیت میکنم و در نهایت پس از چند روز جویدنش به درون سطل زباله می اندازم. پس فقط وقت گذرانده ام ولی در اعماق این توهم واقعیت را تغییر نداده ام. معنی افریده ام. "کمی جنایت کرده ام. "

                                                

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : یک شنبه 1 ارديبهشت 1392برچسب:داستان كوتاه, | | نویسنده : نوید بهداروند |