آفرينش...

افرينش ...

آن چه را مي خواستم من

در فراموشي دالان غمين خانه اي خاموش

ريشه اي از افرينش بود ....

ادم مرداب و ظلمت را نبودش راه

بر فشارد دستم و مشعل فروزد تا

شعله اي از موج اقيانوس رها باشيم

در پياده راه اقدام و صداي باد

قطره اي از باد مرطوب و نوازش ها

 جرعه شعري ريخت در يادم

كاو شده زنجير يك عادت

دست هايم ميكشيد و بي صدا ميرفت

بي زبان قدرت و سلطه

جزئي از كوه و لباس ابي پر اسمانم كرد ....

از عباي سخت كوهي جامه ام بخشيد

رو به بالا خيره در سيلابي سنگي و پر شيبش  

 

لحظه اي ديگر بر اوج شه پر خاكستر گنجشك

در ميان كوچ هر سال كم و تنهاش

با صدايي گم شده در پيچ و تاب هر نفير باد....

 

برگ بودم من

اخر ابان اين پاييز

اخر پاييز اين امسال

لحظه ي برگشتن از اين افرين سرد

با تني زرد و شكنده

منسجم بر باد

در لباس تيره ي جاده نشستم من

 

باز ميگردم كنون بي شك

 پرترانه از صداي افرينش هاي بي پايان

در عميق باد ...

در نفير اب....

 



نظرات شما عزیزان:

ممل ك
ساعت14:54---3 آذر 1392
ممنون عالي بود
خواستي بيا لينك كنيم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : شنبه 2 آذر 1392برچسب:شعر نو , شعر , شعر فلسفي, | | نویسنده : نوید بهداروند |