انتهاي فيلم ....

انتهاي فيلم …

      لحظه هاي پاياني فيلم بود. لحظه اي كه ذهن خسته ي من منتظر نوعي از پايان بود. به تصاوير مخدوش در بيست اينچ صفحه تلويزيون خيره شده  بودم. در كمرم احساسي بود كه با جريان هواي  توي اتاق هر چند دقيقه يك بار درد مختصري ميگرفت و با كرختي پاهايم روي صندلي تركيب ميشد. ديگر مثل اول فيلم تصميم نميگرفتم. نشانه هاي فيلم فقط توي ذهنم انبار ميشد اما به سوي هيچ يك از رويا هايم حركت نميكرد. دخترك توي قصه شروع به گريه كردن كردو بعد همه به هم اظهار عشق كردند. كنترل را در دستم گرفتم. دقيقا ده دقيقه تا پايان فيلم مانده بود. نوع جديدي از رفتار توي ذهنم شروع به حركت كرد. پيچك هاي خيال در چشم هايم دويد و رفتاري  مشابه از قهرمان هاي متحرك در صفحه را تكرار كردم.

در يك سكوت مطلق با اظطراب صد و بيست دقيقه فيلم حركت صدا لب ها ….در شكل دنياي خودم مجسم شد.

گونه اي تازه از نجات يافتن در كوتاه ترين زمان در بديهي ترين شكل جلويم اماده بود. خيلي ساده مصرف ميكردم. چه كسي اين چنين خواسته بود؟



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : شنبه 20 مهر 1392برچسب:داستانك, داستان كوتاه, | | نویسنده : نوید بهداروند |