کبوترهای حوض خانه ...

کبوترهای حوض خانه

میان شهر، حوض خانه ای قدیمی بود با هزاران کبوتر؛ کبوترهایی که این چند سال دیگر پرواز نمی کردند. پسر صاحب حوض  خانه ی قدیمی شهر هر وقت جوجه کبوتر ها پر در می آوردند، شاه پر هایشان را می کند تا کبوتر ها جلد حوض خانه شوند. بعد از چند ماه که کبوتر ها دوباره پر در می آوردند، پسرک از ترس فرار کبوتر ها باز هم شاه پرهایشان را می کند، کبوتر ها همه زمینگیر بودند.

 حوضخانه ی قدیمی شهر گاه گاهی گوشه ی ستون های کمرنگ روزنامه ها با خواننده هایی ناشناس حرف می زد. چند روز پیش چند مستند ساز و تاریخدان به حوض خانه آمدند و شروع به فیلم برداری و مصاحبه کردند. قرار بود از حقیقت تاریخ پرده بردارند.  قرار شد چند ثانیه از مستند را به کبوتر ها اختصاص دهند. تاریخدان شهر با چهره ای مطمئن گفت این کبوتر ها ضعیف و بی انگیزه اند. شاید آب و دانی که دارند، آن ها را به پرندگان بی عرضه ای تبدیل کرده است.  

تاریخدان گفت این ها هم دست پرورده ی تکنولوژی جدیدند. با خنده گفت پسر خودم هم همیشه پای تلویزیون و اینترنت است، حس می کنم رفاه موجودات زنده ی جدید هر روز آن ها را بی خاصیت تر می کند. این کبوتر ها عرضه ی پر زدن تا سقف را هم ندارند.

کسانی که مستند را می ساختند نگران کبوتر ها شدند. شاید کبوتران در معرض کسالت مرگ باشند. قرار شد چند نفر از تاریخدان ها چند کبوتر را بالای سقف حوض خانه ببرد و به هوا پرتاب کند تا به پر زدن دوباره عادت کنند. هیچ کس نمیدانست شاه پرهای آنان کنده شده است.

کبوترها هرگز نفهمیدند که شاه پرهاشان کنده شده. آن ها فقط بال می زدند و کمی جلوتر در حیلط دوباره با سینه به زمین می افتادند. تاریخدان با لبخند گفت : همان طور که می بینید... امنیت اینجا آنها را به موجودات بی خاصیتی تبدیل کرده"

من میان حیاط قدم میزدم. دانه ای بر میداشتم و بین بقیه کبوتر های سپید خودم را گم می کردم. نه کبوتر ها و نه تاریخدان ها و صاحب خانه چیزی نمی دانستند. لزومی نداشت چیزی بدانند، همگی به آن چه می دانستند راضی و خوشحال بودند. حتی پسر صاحبخانه هم از عادت کندن شاه پر های کبوتر ها راضی بود. این بین من موجود اشتباهی بودم. بین تمام کبوتر ها از اولین روز که چشم هایم را باز کردم وقتی شاه پر کبوتری کنده میشد چشم هایم می سوخت، بغضی بزرگ توان راه رفتن را از من می گرفت. بین این موجودات خوشحال من چرا احساس می کردم؟ وقتی شاه پرهایم کنده شد بیشتر درد کشیدم، وقتی در حیاط زمین گیر شدم کمتر دانه می خوردم و همه ی این ها تقصیر همین احساس لعنتی بود که اشتباهی در من بوجود آمده بود. چیزی که اطرافیانم به آن نیاز نداشتند را فهمیده بودم. روزی که تاریخدان ها مستند می ساختند گوشه ی حیاط قدم می زدم و به حرف هایشان گوش می دادم مثل قدیم هنوز از احساس عجیبی سینه ام می سوخت. وقتی کبوتر ها را برای پرواز از پشت بام رها کردند، وقتی به زمین سقوط کردند در تنم درد زمین خوردنشان را احساس می کردم، تا آن روز نفهمیدم چرا این طور زاده شده ام.

همان روز پسر صاحبخانه آمد و شروع به قدم زدن در حیاط کرد، کبوتر ها طبق عادت هر روز برای خوردن دانه دورش جمع شدند و گویی با نوک هایشان به پایش بوسه می زدند. یکی از تاریخدان ها به این صحنه نگاه کرد و با شگفتی گفت: " آقا... این واقعا تحسین برانگیز است. من تمام عمرم ندیده ام پرندگان و آدم ها این چنین عاشق و معشوق هم باشند. می شود لطفا به ما بپوندید" پسر صاحب حوض خانه هم با شادی قبول کرد. دور هم گوشه ی یکی از حوض ها نشستند و تاریخدان ها از عمارت قدیمی صحبت کردند که توریست های بسیاری داشت و لازم بود کسی نماد رفتار مهربانانه ی آدم با پرندگان آنجا باشد، کسی که کبوتر ها در حضور توریست ها دورش جمع شوند و به پایش بوسه بزنند، البته حقوق خوبی هم پیشنهاد شده بود. پسرک زیاد صحبت کردن بلد نبود، آسمان ریسمان می بافت و در مورد چیز های بی ربطی سخنرانی می کرد. حسی در دلم شروع به تابیدن کرد. این آخرین فرصت بود که پسر صاحب خانه برای مدتی از این جا برود، اما با حرف های بیخودش همه چیز داشت خراب می شد. بی هوا جلو رفتم با این که توانی در بال هایم نمانده بود با هر سختی به روی شانه اش پریدم. تاریخدان ها از نشاط وحشت کرده بودند. "این فوق العاده است... فوق العاده" کار سخنرانی پسرک را تمام کرده بودم. او با لبخندی که به لب داشتم دور کمرم را گرفت و میان دیگر کبوتر ها پرتابم کرد. چند ساعت گذشت تاریخدان ها و فیلم بردارها کم کم داشتند می رفتند، گوشه ای از حیاط پسر صاحب حوضخانه با ساکی که به دست داشت منتظر آن ها ایستاده بود، چند ساعت بعد همگی رفته بودند، وقتش شده بود که شاه پر ها کم کم رشد کنند....

پانوشت:

در یکی از سرزمین های دوردست زمین، وقتی در دهه شصت و هفتاد تعداد کودکان زیاد شد و بیست یا سی سال بعد همگی جوان شدند، وزارت خانه ها دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند برای جلوگیری از بزهکاری جوانان انگشت های همه را قطع کنند. بعد از جراحی موفق همه ی آدم ها، به گزارش دانشگاه های علوم پزشکی تعدادی از جوان ها دوباره انگشتشان رشد کرده بود، این بار تصمیم گرفته شد حای انگشت های قطع شده را بسوزانند، اما امان از جوان ها؛ باز هم انگشت هایشان رشد می کرد. وقتی صاحب حوض خانه این داستان را برایمان می خواند، نفسم داشت بند می آمد، از اعماق دلم آرزو می کردم کاش پسر صاحبخانه ی آن ها هم بی خیال شاه پر های آنان شود... .

باز بود صفحه های تلویزیون

مجری شاد قصه ای می خواند

از سرآغاز قصه ی تکرار

تکه هایی به خویش می چسباند:

 

"قول می دهیم به انسان ها

صبح فردا زنده باشند و

قول می دهیم به آن چه که دارند

نمک زندگی بپاشند و

 

قول می دهیم وقت خوابیدن

سرپناهی برای خوابیدن

و کسی هم برای درد دل و

تکه نانی برای بلعیدن

 

شاد باشید و شاد..." زنده بمان؟

بی خیال دست های بی انگشت

بی خیال هزارچاقو که

می خورد رو به رو و یا بر پشت

 

شاعر شعر های نیمه تمام

با تو ام! تو خروس بی محلی

راضیند آدمان به برده و شاه

تو به فکر حرف در عملی؟

 

یک نفر گفت: "دیپلماتم؟" نه!

خورد بر چسب  آدمی مُحرِم 

یک نفر که هنوز انقلابی بود

تو اخبار غرب شد مجرم

 

گرچه انگشت هایمان قد زد

رشد کرده اشاره ها و وسط

یک نفر باید این روایت را

بازخوانی کند دوباره فقط: (1)

  

"زمهریر است شاخه ها بی تاب

برف پاشیده روی خاطرمان

ریشه ها را دوباره زنده بدار

در خیال بهار زنده بمان

 

که کسی که هنوز نزدیک است

قول باران فرودین خوانده ست

 نه رهایت نموده نه دشمن!(2)

او که پرواز یادمان داده ست...."

 

(2)-((ما وَدَعَکَ ربٌک و ما قُلی)) - که پرودگارت تو را به حال خود وا نگذاشته و دشمن نداشته است. (الضحی- آیه ی 3)

 

 (1)-شاید شاعر تاریخ را بازخوانی می کند. نه آن گونه که باید باشد؛ آن چه اتفاق افتاده را می بیند اما از نگاهش دیگر جمله را میخواند و تفسیر می کند. وقتی دیالکتیک استثمارگر و استثمار شده جلوه می یابد و حقیقتی بنیادین تلقی میشود، باز خوانی تاریخ مهم تر و پر رنگ تر می شود.

(پانوشتی کم اهمیت: وقتی وارد اداره ای میشوم اول باید ثابت کنم که قصد جرم ندارم و بعد شاید اجازه بگیرم حرف بزنم). 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: