قریب غریب

قریب غریب

می شناسم تو را همین جایی بین این لحظه های در جریان

می شناسم تو را که می آیی بعد از احساس ابر در باران

می شناسم تو را چه قدر اندک که بوی پیراهنت غریبانه

جست و جو می کند مرا سحرگاهی، وقت خوابی عمیق در خانه

می شناسم تو را؟ نمی دانم... تو ولی واقعا همین جایی

تو مرا دیده ای و احساسم داده دستت سکوت و تنهایی

ای غریب قریب در خانه، اشک شب های خیس حرم

ای نگاه سیاه در شب من، ماه زیبای قوس در سفرم

بوی تو در حیاط پیچیده پس کجایی چرا نمی آیی

چشم هایم چقدر تارکیند، نکند باز هم همین جایی

کوچه ای که از اولین دیدار، دست من را سپرد در دستت

ساده، خاکی و سبز باقی ماند، توی چشمان تیره و مستت

کوچه هایی که کودکی هایم نم گرفت از عطر خیسی خاک

توی خوابم دوباره آمده اند بی نشانی، بدون نام و پلاک

حال خواب است و حس بیداری، بین دنیای فکر در رویا

می شود بیشتر نگاهت کرد، میشود پر کشید از دنیا

روی بال فرشتگان دنیا، تا چه اندازه کوچک است و حقیر

ابرها حایل اند بر خورشید، با سپیدی سرد فام حریر

توی این خاک رد پا خورده، باید از ابر ها گذر کرد و

مثل باران به خاک افتاد و با طلوع سحر سفر کرد و

عشق حس قریبی باران، بعد هر جست و جوی زیبایی

 در دل صفحه های قرآن و والضحایی که گفت اینجایی...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : شنبه 12 آبان 1397برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, شعر چارپاره, شعرگاه, بارانگاه, نوید, بهداروند, | | نویسنده : نوید بهداروند |