منتظر مانده بود اما من...

منتظر مانده بود اما ... (شعر سرد/ دریچه)

 

عاشقانه نگاه میکرد و

سرد و آرام، بی صدا رفتم

توی چشمش هزار قطره ی اشک

من ندیدم و بی هوا رفتم

 

پشت سر باز هم نگاهم کرد

گریه میکرد و گفت: ....تنها رفت

در دلش گفت که: "چقدر تنهاس.."

"شاید اومد دوباره ،اما... رفت"

 

رفتم از حس گرم آغوشش

رفتم اما چقدر غصه نوشت

رفتم اما برای من میکاشت

توی قلبش هزار کاج بهشت

 

ناامید از نگاه بارانیش

پی هر آب راهه ای رفتم

فکر سرسبز در سرم اما

توی دستان واحه ای رفتم

 

بعد او هر کسی دیدم

مثل او بود با تن گلبرگ

هر که امد کنار قلبم باز

بعد او بود وارثی از مرگ

 

من قلمرو زدم به قلب کویر

فتح هر کوه ماسه ای کردم

من غنی از هزار کوه کویر

گنگ ها را شناسه میکردم

 

او پس از من هزار روز سپید

گریه میکرد و باز گل میکاشت

او به یادم هزار شاخه کشید

او به یادم امید بر میداشت

 

من کجای سقوط خود بودم؟

بی صدا، حاکم سکوت کویر

یک نفر خالی از هزاران ابر

یک نفر گیر خشک سالی پیر

 

حس اغوش سردرنگ کویر

شاه قندیل های سردم کر

من پی خنده اما او

وارث سال های دردم کرد

 

سال ها گذشت و من هر روز

دلخوش ماسه ها و خاک کویر

شعر میگفتم از تن هیچی

یک صدا میشدم شبیه نفیر

 

یک شب آرام زوزه ای از باد

پر هق هق شد و صدایم کرد

یک شب ارام بویی از باغش

نفسش را پر از هوایم کرد

 

حس برگشت در دلم جنبید

نه ! نمیخواهدت...نرو... برگرد

توی چشمش چگونه زل بزنم؟

در دلم می تپید صدها درد

 

ناامید از هزار بخشش او

نا امید از هزار بارانش

رفتم از راه سرد کویر

پی داروی درد درمانش

 

در بیابان دلم دمی لرزید

خاک و شن راه را نمیگفتند

رعیت پادشاه دیروزی

ره ندانسته یا نمیگفتند؟

 

حس برگشت در دلم خشکید

گفتم اما دلم پر از غم بود

"من پشیمان شدم..." بیا ای کاش..

تا چه اندازه این صدا کم بود

 

تا چه اندازه ای هوایش را

تا چه اندازه ای دلم تنگش

تا چه اندازه گرم اغوشش

تا چه اندازه چشم کمرنگش..

 

ابی اسمان نه پیدا بود

نه دل دشت رنگ گندم بود

ذره نوری ته بیابان ها

که شبیه دکان مردم بود

 

بی هوا ناامید از دل او

دل زدم به مسیر روزن نور

چند ساعت گذشت.. میدیدم

خیمه ای را ز دورِ دورِ دور

 

تشنگی راه را گرفت از من

چشم هایم یکی دو تا میدید

چند متریِ خیمه افتادم

از تن خیمه نور می پاشید

 

خواب بودم و کسی من را

برد صدها هزار فرسخ دور

سمت خانه ولی چرا بر اسب؟

نکند برده ام به وادی گور؟

 

جسم بی تابم از نفس افتاد

یک صدا شد: "تو روخدا وایسا"

"تو کی هستی کجا میریم ...وایسا...

منو میبری کجا ....؟   وایسا

 

اسب خود را کنار اسبم برد

بوی آشنای گرمی داشت

دست خود را گذاشت بر دستم

حس آرام و سطح نرمی داشت

 

برد لب را کنار گوش من و

گفت آرام: بعد تو هر روز

متظر بودم و برایت آه

میکشیدم میان گریه و سوز

 

راه من راه عشق بازی بود

عشق یعنی هزار مرتبه ما

تو برو من که عاشقت هستم

تو ز طینی و من کمال خدا

 

چشم من شرمگین و خیس از اشک

لب گرمش نشست بر مویم

گفتم از بازگشته ها هستم

گفت تواب آمدی سویم...

 

یک قدم راه سمت من بردی

ده قدم سوی قلب تو رفتم

عاشقت بودم و به جادوی عشق

کل این راه را جلو رفتم

باز امشب به زیر این سقفیم

چشم من خیره مانده به او

ذکرهایم چه عاشقانه شده

او نگاه میکند:" دوباره بگو..."

 

دست من را گرفته در دستش

امشب از ماه قصه میگوید

کل این باغ قصه ی ماست:

"که سر عشق واژه می روید..."



نظرات شما عزیزان:

حسین
ساعت10:55---23 فروردين 1396
اقا واقعا خوب بود ممنونم
پاسخ: LJA;VL ... PQ,VJ,K SFC


یاسمین
ساعت15:03---20 فروردين 1396
مررسی
بیت اخر عالی بود
پاسخ: حضورتون سبز متشکرم ...


SETAAREH*
ساعت14:56---20 فروردين 1396
اقای بهداروند ممنووون واقعا خوب بود
آخرین بیت فوق العاده بود...
پاسخ: حضورتون سبز .. تشکر میکنم


مژگان عسیوند
ساعت23:30---23 اسفند 1395
میشه گفت یه عاشقانه ی کلاسیک بوده
پاسخ: سلام میشه این طور گفت


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: